درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 98
تعداد نظرات : 29
تعداد آنلاین : 1



نژاد
نژاد مردم روستای دهرود و کردوان استان بوشهرو...




روایتی دیگر چنین می گوید که فایز دشتی در ایام جوانی بر اثر اختلاف با روئسای

روستای کردوان دشتی از آنجا تبعید می شود و به نا چار راه "شُنبه " (یکی از روستاهای

شهرستان دشتی) را در پیش میگیرد که عمه اش در آنجا ساکن بوده . از قضا پس از

چند مدت توقف در روستای شنبه به مرض حصبه دچار میشود . عمه اش برای اینکه

دیگران از این بیماری مصون و در امان باشند ٬ فایز را به قلعه ای ویران و متروک دور از

شنبه میفرستد و کنیزی را واسطه قرار می دهد که هر روز و شب غذا و آب و سایر

مایحتاج را برای فایز ببرد . چند شبانه روز اینکار تکرار می شود . شبی از شب ها که فایز

چشم به راه کنیز می نشیند ٬ سه زن را میبیند که بسویش می آیند . سه زن زیبا ٬ سه

حور ٬ سه پری پیکر ٬ سه زن که با دیگر زنان تفاوت فاحش دارند ٬ اما فایز هرگز آنها را

ندیده است و نمی شناسد . زنان در نزد فایز می نشینند اما ساکت و خاموش ٬ و فایز

هم که مات و مبهوت مانده قدرت تکلم ندارد . از چشمان فایز وحشت می بارد . اما

این وحشت ادامه نمی یابد ٬ هنگامی که می بیند یکی از زنان دستمالی را باز می کند

که در آن سه سیب و سه انار و سه به گذاشته و در پیش فایز می نهند ٬ بی هیچ

گفتگویی و هر سه ناگاه ناپدید می شوند و فایز را در بهتی باور نکردنی و عمیق باقی

میگذارند . دیگر شب که فرا می رسد به گونه معمول فایز در انتظار کنیز و رسیدن

شام بسر می رود که ناگاه دونفر از زنان شب پیشین با دستمالی در دست هویدا می

شوند . باز هم سکو ت است و خموشی که حاکم بر پیرامون فایز است . هنوز کنیز

نیامده و فرصتی که آنان دو سیب ٬ دو انار و دو به را به فایز بدهند . نگاه فایز توام با

بهت است و تعجب و یاري سخن گفتن را ندارد . ٬ چرا که چنین پریرویانی را تا کنون

ندیده ٬ تنها در افسانه ها خوانده است و در قصه ها شنیده ٬ نگاه او نگاهی است که

نور عشق و دلدادگی از آن ساطع است . سوم شب فرا میرسد ٬ شب سرنوشت ٬ شب

شور و التهاب ٬ شب اضطراب و اخذ تصمیم ٬ فایز دیگر به کنیز و شام نمی اندیشد .

هر چه در سر دارد فکر دلداده است و قصه دلدادگی وشیدایی . و انتظار به پایان میرسد

زمانی که می بیند باز هم همان دو زن ٬ همان دو پریرو ٬ پریرویان شب پیشین ٬ با

دستمالی در دسش ظاهر میگردند . اما فایز هم از برکت معجزه عشق و شیدایی

نیرویی یافته و تاب گفتاري . فایز دیگر آن فایز بیمار و مبهوتی نیست که توان و یاري

گپ زدن را نداشته باشد . می خواهد از این بازي آگاه شود . می خواهد عشق خود را

بنمایاند . اما چگونه ؟ براي یک روستایی ساده دل و محبوب کارساده اي نیست با

پریرویی و پریزادي به گفتگو نشستن ٬ آن هم از عشق سخن به میان آوردن . ولی چاره

چیست ؟ باید در کار عشق دریادل بود و دل به دریا زد . باید از جان مایه گذاشت و بی

ترس و وحشتی پیش رفت .

٬

خنجر ٬ تیر ٬ وحشت ٬ آب و آتش چیزهایی نیستند که جلوي

عشق را سد کنند و مانع پیشرفت آن شوند . فایز تحمل خود را از دست می دهد و

قضیه را جویا می شود و علت این عیادت ٬ سبب این رسیدگی و محبت را ٬ راز این

دوستی را می خواهد بداند . اما فایز به احساسی تازه دست می یابد ٬ احساسی که قوت

قلب برایش به ارمغان می آورد . از نگاه پري کوچکتر ٬ از چشمان آن دختر زیبارو ٬ آن

پریزاد احساس میکند که عشقی دوسره و دوجانبه در حال تکوین است . عشقی که

پایانش نامعلوم است .

آن که بزرگتر است ٬ آنکه مادر است ٬ دستمال را باز می کند که در ان یک سیب ٬ یک

پریشب ما سه نفر بودیم که به » : انار و یک به است و جلو فایز میگذارد و می گوید

دیدارت آمدیم تا تو را شفا بخشیم . هر دو از دختران منند . آن که پریشب با ما بود ٬

دختر بزرگم بود که دیشب او را به خانه شوهر فستادم و این یکی دختر کوچک من است

که به تو دل باخته است و چون ار نیت تو آگاهیم ٬ آمده ام تا او را به رسم پریان به

عقد و ازدواج تو در آورم اما به یک شرط و آن این است که هرگز این راز را با آدمیزادي

در میان نگذاري که اگر پیمان بشکنی و راز ما و دختر را با کسی در میان نهی با تو قطع

. « پیمان کنیم و تنهایت گذاریم

فایز عهد میبندد که داستان را با کسی در میان ننهد و راز را برملا نسازد . همان شب

ازدواج فایز با پریزاد سر میگیرد . از سویی کنیز هر چه خوراک براي فایز می آورد دست

نخورده آن را برمیگرداند و این موضوع کنجکاوي نزدیکان و بستگان فایز را بر می انگیزد

. دو هفته از عروسی آنان می گذرد . به ناچار عمه فایز و سایر خویشاوندان در اندیشه

چاره می افتند و به نزد او می آیند و سبب را جویا می شوند ٬ علت نخوردن غذا را و

علت بهبودي یافتن بی هیچ دارویی . فایز سکوت را شایسته تر می داند ٬ اما اصرار است

آخه تو که نه پري هستی ٬ نه » . و پا فشاري ٬ همه می خواهند از این راز آگاه شوند

فرشته و نه دیو ٬ از خاکی نه از آتش ٬ تو به آب و غذا احتیاج داري چرا غذا نمی خوري

و باز هم سکوت است و خموشی . قرآن می آورند و فایز را به قرآن سوگند می «؟

پس بی شک شما به فکر نابودي و زوال » : دهند که ماجرا را بازگو کند ٬ فایز میگوید

ما تو را » : جواب میدهند که . « منید و گر نه در دانستن این راز اصرار نمی کردید

دوست داریم و در اندیشه نابودي تو نیستیم ٬ با این حال می خواهیم از قضایا با خبر

شویم ٬ ما میخواهیم بدانیم که تو با چه کسی رابطه برقرار کرده اي یا عاشق چه کسی

مرا بحال خود واگذارید ٬ » : و فایز که قرآن را در پیش خود میبیند می گوید «؟ هستی

بدانید که گفتن همان است و بدبختی و هلاکت من همان . شاید هم بین من و پري

و بدین طریق فایز عشق و رابطه «؟ رابطه اي و عشقی باشد . شما را با آن چه کار است

خود را برملا می سازد و آشکار می کند . اما خود می داند که قصه عشق او با پري پایان

می پذیرد و دیگر پریزاد را نخواهد دید و پري او را نخواهد پذیرفت و او ماند و باري و

کوهی از اندوه و غم که گفته است :

جمعی نیز می گویند که روزی فایز برای انجام کاری و دادوستدی به بندر بوشهر می رود و

تصادفا" چشمش به ترسازاده ای زیباروی و دلربا که در بالکن کلیسایی یا عمارتی

ایستاده است و بیرون را تماشا می کند می افتد و در دم بدو دل می بازد . گویا فایز

چند بار از آن محل عبور می کند و با آن ترسا زاده دیداری تازه . بعید نیست که فایز

باب گپی هم با او باز کرده باشد و دختر عیسوی هم از چهره مردانه و دوست داشتنی و

موهای جوگندمی فایز جوان و قوی بدش نیامده و جواب او را داده باشد و یا نه به

خاطر عشق و دوستی بلک هب خاطر انسانیت و یا حتی ترحم و یا صفا و صداقت

روستاییش بافایز سخنی رد و بدل کرده باشد . فایز او را به منزله بتی می بیند و حاضر

می شود که به خاطرش از همه چیز خود حتی از دین و ایمانش بگذرد ٬ ولی به علل

گوناگون از جمله اختلافات مذهبی و طبقاتی نمی تواند به وصال معشوقه برسد .

و به ناچار آزرده دل و مایوس راه دشتی را پیش می گیرد و پسین گاه به چغادک میرسد

٬ پشیمان از ترک دیار یار به استراحت می پردازد .

منبع(فایز دشتی از مجتبی سعیدی)

 



یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:داستان,فایز,دشتی,و,پری,3, :: 17:29 ::  نويسنده : آرمن کردی

صفحه قبل 1 صفحه بعد